Thursday, September 28, 2006

بالاخره برگشتم به زندگی ساده اما زيبايی که برای ساختنش سالها تلاش کردم و حالا شده جزئی از هويت من. درخت زيبای من خوب بود برای اينکه دوباره خودم رو پيدا کنم.
اين بار اگه باز خواستم از زندگی به زير اين درخت پناه بيارم شما به يادم بياريد که فرار راه حل نيست. به يادم بياريد که هرچند زير سايه يک درخت لميدن به آدم آرامش می ده اما آرامش حقيقی رو آدم زمانی پيدا می کنه که بين مردم باشه. اين بار اگه ديديد باز فرار کردم به مخفی گاهم، بهم يادآوری کنيد که من بلد نيستم تنها توی غار زندگی کنم! به يادم بياريد انسان اجتماعی خلق شده و نبايد از شناخته شدن توی اجتماع آدمهايی که خوب و بد توشون قاطيه بترسه. بهم بگيد شجاعت رويارويی با واقعيت رو داشته باشم. بگيد بايد ياد بگيرم چطور رفتار کنم که هم خودم باشم هم کسی رو نرنجونم. به يادم بياريد برای ناراحت نکردن ديگران نبايد حرف نزد، بايد حرف زدن درست رو ياد گرفت. به يادم بياريد که هيچ جا خونه ی آدم نمی شه مگر اونجايی که توش رشد کردی و با رشد خودت اون جا رو هم رشد دادی...

 

Wednesday, September 27, 2006

امير می گه برگرد برو توی وبلاگ اولت بنويس. يک جورايی داره وسوسه ام می کنه. راستش اينجا زياد احساس راحتی نمی کنم. شايد هم بعد از يه مدت عادت کنم.
عادت کردن خوبه يا بد؟

 

Tuesday, September 26, 2006

اومديم سفر، يک سفر طولانی از شرق به غرب. فعلا توی کنفرانس کيهانشناسی هستيم و بعد از اون قراره يک هفته حسابی از تعطيلات لذت ببريم.
کنفرانس جای جالبيه. مردم از همه جای دنيا جمع می شن يک جا تا در مورد کار مشترکشون با هم حرف بزنند و از هم چيز ياد بگيرند. حتی برای من که هيچی از حرفهای اخترفيزيکی اينها سرم نمی شه فقط ديدن مردم با رفتارهای متفاوت، لهجه های مختلف و قيافه های متنوع خيلی جالبه.
کاش ايران هم يک کم مرزها رو بيشتر باز می گذاشت. کاش برای جذب مردم از کشورهای مختلف دنيا به ايران -چه در زمينه علمی و هنری، چه گردشگری- فقط يک ذره تلاش می کرديم. اونوقت می شد ديد که همه ی مردم شبيه ما هستند. اونوقت شايد ديگه کسی فکر نمی کرد "خارجی" يعنی يک آدم بی شاخ و دم. شايد می فهميديم که "خارج" بهشت نيست. شايد می فهميديم اين کشورهايی که اين همه اسمشون رو شنيديم و نهايت آرزوی خيلی هامون شده، کشورهايی هستند نه لزوما بهتر و زيباتر و پولدارتر و با امکانات بيشتر از ايران، که شايد حتی ما از خيلی لحاظ از اونها بهتر باشيم و خوشبخت تر.
کاش از گفتگوی تمدنها نمی ترسيديم. کاش مرزها رو باز می گذاشتيم. شايد اون وقت قدر ايرانمون رو بهتر می دونستيم...

 

Friday, September 22, 2006

بابا توی اين آمريکا اصلا جنس آمريکايی پيدا نمی شه. واقعا سخته آدم بخواد از اينجا برای کسی سوغاتی ببره، چون هر مغازه ای می ری يا جنس چينی دارن يا مکزيکی! اونوقت ما فکر می کنيم ايران اوضاع خرابه!

 

Thursday, September 21, 2006

هم م م م م م م بالاخره گواهينامه رانندگی اينجا رو گرفتم!

پ.ن: تا وقتی ايران بودم فکر می کردم فقط توی ايران و کشورهای جهان سومه که خيلی از کارها به شخص بستگی داره نه به قانون. امروز فهميدم هرجا انسان هست، با تمام خصوصيات خوب و بد انسانيتش، اين رابطه ها و بستگی کارها به شخص پشت ميز هم وجود داره، حتی توی آمريکا!

 

Wednesday, September 20, 2006

امروز به مناسبت اولين سالگرد ازدواجمون برای خودمون دوربين ديجيتال خريديم! اين اولين دوربين ديجيتالمونه و حالا داريم هيجان داشتنش رو تجربه می کنيم چون به نظرم کاملا زندگی آدم رو عوض می کنه. برای من که عاشق عکس گرفتن هستم اين که بتونم از هر صحنه ای هزار تا عکس بگيرم بدون اينکه برای ديدن و انتخاب بهترينشون بخوام کلی پول چاپ عکس بدم خيلی تجربه جالبيه. هرچند استفاده از دوربين های غيرديجيتال يک لذت ديگه ای داره، بخصوص اگه کنون باشه و تو هم ای همچين استعدادی در هنر عکاسی داشته باشی! اما برای سفری که در پيش داريم داشتن دوربين ديجيتال يک جورايی واجب به نظر می رسيد که خب، حالا ما داريمش!

 

Monday, September 18, 2006

امروز با دوستانم (توی جمعمون از ژاپنی و کره ای گرفته تا ترک و اسپانيايی و ... همه جوره داشتيم! ) صحبت اين بود که کی داستان می نويسه يا شعر می گه؟ من هم گفتم گهگاهی شعر می نويسم که يکدفعه ديدم همه گفتند تو بايد هم شعر بگی، از بس زبون شما قشنگه! و کلی از زيبايی زبان فارسی حرف زدند. البته من هم کم نگذاشتم و کلی پز دادم!
خداييش زبانی قشنگتر و شيرينتر از فارسی سراغ داريد؟